یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در
آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل
است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.
روستایی
فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت
و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی
افتاده ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر
منشی رئیس با خود فکر کرد شاید برای گرفتن
تخفیف شهریه آمده اند یا شایدهم پسرشان مشروط شده است و می خواهند به رئیس
دانشگاه التماس کنند.پیرمرد مؤدبانه گفت: «ببخشید آقای رییس هست؟ » منشی
با بی حوصلگی
ژمانی که نصرتالدوله وزیر بود، لایحهای
تقدیم مجلس کرد که به موجب آن، دولت ایران یکصد سگ از انگلستان خریداری و
وارد کند. او شرحی درباره خصوصیات این سگها بیان کرد و گفت: این سگها
شناسنامه دارند، پدر و مادر آنها معلوم است، نژادشان مشخص است و از جمله
خصوصیات دیگر آنها این است که به محض دیدن دزد، او را میگیرند
یکی از فرزندان شیخ رجبعلی خیاط میگوید:
روزی مرحوم مرشد چلویی معروف خدمت جناب شیخ رسید و از کسادی بازارش گله کرد
و گفت: داداش! این چه وضعی است که ما گرفتار آن شدیم؟ دیر زمانی وضع ما
خیلی خوب بود روزی سه چهار دیگ چلو میفروختیم و مشتریها فراوان بودند، اما
یکباره اوضاع زیر و رو شده مشتریها یکی یکی پس رفتند، کارها از سکه
افتاده، و اکنون روزی یک دیگ هم مصرف نمیشود …؟
مرحوم شیخ_جعفر_کاشف_الغطاء از بزرگترین
فقیهان عالَم تشیّع بوده است، در حدّى که علماى بزرگ شیعه از قول او نقل
کرده اند که فرموده بود: اگر تمام کتابهاى فقهى شیعه را در رودخانه
بریزند و به دریا برود و شیعه دیگر یک ورق فقه دستش نباشد، من از اول تا
آخر فقه شیعه را در سینه ام دارم، همه را بیرون مى دهم تا دوباره
بنویسند. مرجع هم شده بود
طاووسي در دشت پرهاي خود را ميكند و دور
ميريخت. دانشمندي از آنجا ميگذشت، از طاووس پرسيد : چرا پرهاي زيبايت را
ميكني؟ چگونه دلت ميآيد كه اين لباس زيبا را بكني و به ميان خاك و گل
بيندازي؟ پرهاي تو از بس زيباست مردم براي نشاني در ميان قرآن ميگذارند.
يا با آن باد بزن درست ميكنند. چرا ناشكري ميكني؟
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین
میآورد تا آن را برای روز عید قربانی کند. گوسفند از دست مرد جدا شد و
فرار کرد. مرد شروع کرد به دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه
یتیمان فقیری شد. عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در میایستاد و
منتظر میماند تا کسی غذا و صدقهای را برایشان بگذارد و او هم بردارد.
همسایهها هم به آن عادت کرده بودند
در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست
زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی
با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف
اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ
شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این
دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و
برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا
می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با
دوستای دیگه اش در میان میگذاشت
روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را
دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه
که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و
خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم
دو برادر بودند که یکی از آنها در خدمت
شاه به سر می برد و زندگی خوشی داشت و دیگری از کار بازو، نانی به دست می
آورد و می خورد و همواره در رنج کار کردن بود
خراشهای عشق الهی
چند
سال پیش، در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و
خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی
کودکش لذت می برد
روزی روبرت دو ونسنزو گلفباز بزرگ
آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین
خبرنگاران وارد رختکن میشود تا آماده رفتن شود
چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ
التحصیلی، هر یک شغلهای مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق
بودند، پس از مدتها با هم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری
تازه کنند. آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرفهایشان هم
شکایت از زندگی بود! استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده میکرد؛ او
قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند
نا
امیدی یکی از بدترین اتفاقات در زندگی هر فردی است. وقتی انسانی در اثر هر
اتفاقی امید خود را از دست بدهد گویی تمام زندگی اش را از دست داده است و
انگیزه ای برای ادامه راه نخواهد داشت. در تاریخ بسیار مواردی داشتیم که
شخصی با امید و اراده توانسته از پس بیماری های سخت و صعب العلاج رهایی
پیدا کند. داستان آهنگر فلج در همین ارتباط برای شما آورده شده است
روزی رهگذری از باغ بزرگی عبور می کرد،
مترسکی را دید که در میانه باغ ایستاده و کلاهی بر سر نهاده و مانع نشستن
پرندگان بر ثمرات باغ است. رهگذر گفت:تو در این بیابان دلتنگ نمی شوی؟
مترسک گفت:نه، چطور؟ روزگار برایت تکراری نیست؟
یکی از روزها ناخدای یک کشتی و سرمهندس آن
در این باره بحث میکردند که در کار اداره و هدایت کشتی کدامیک نقش
مهمتری دارند. بحث بهشدت بالا گرفت و ناخدا پیشنهاد کرد که یک روز جایشان
را با هم عوض کنند. قرار گذاشتند که
داستانی امروز ماجرای دختری است که از
ناحیه لگن آسیب می بیند ولی اجازه نمی دهد کسی به او دست بزند تا درمانش
کند تا اینکه حکیمی دانا راه درمان این دختر را پیدا میکند. داستان حکیم
دانا را در ادامه بخوانید.
شروعش
...
جایی که ناهار میدادن خیلی شلوغ بود. بالاخره یه میز پیدا کردیم که دو تا
خانم نشسته بودن و دقیقا جای خالی به اندازه ی ما بود. بدون اینکه نگاه
مستقیمی به خانم ها گفتم : «اشکالی نداره ما اینجا بشینیم»؟
پيرمردي ضعيف و رنجور تصميم گرفت با
پسر و عروس و نوه ي چهارساله اش زندگي کند.دستان پيرمرد ميلرزيد،چشمانش تار
شده بودو گام هايش مردد و لرزان بود.
اعضاي خانواده هر شب براي خوردن شام
دور هم جمع ميشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را
تقريبا برايش مشکل مي ساخت. نخود فرنگي ها از توي قاشقش قل مي خوردند و روي
زمين مي ريختند، يا وقتي ليوان را مي گرفت غالبا شير از داخل آن به روي
روميزي مي ريخت.پسر و عروسش از آن همه ريخت و پاش کلافه شدند
داستان کوتاه آموزنده مسیر سخت پولدار شدن
مرد میلیاردر قبل از سخنرانیش خطاب به حضار گفت:
از میون شما خانوم ها و آقایون، کسی هست
که دوست داشته باشه جای من باشه، یه آدم پولدار و موفق؟ همه دست بلند
کردند! مرد میلیاردر لبخندی زد و حرفاشو شروع کرد: با سه تا از رفیق های
دوره تحصیل، یه شرکت پشتیبانی راه انداختیم و افتادیم توی کار. اما هنوز یه
سال نشده، طعم ورشکستگی پنجاه میلیونی رو چشیدیم! رفیق اولم از تیم جدا شد
و رفت دنبال درسش! ولی من با اون دو تا رفیق، به راهم ادامه دادم. اینبار
یه ایده رو به مرحله تولید رسوندیم، اما بازار تقاضا جواب نداد و ورشکست
شدیم! این دفعه دویست میلیون! رفیق دوم هم از ما جدا شد و رفت پی کارش